چهار دست و پا بودم و داشتم یواشکی دید میزدم که دیدم یه چیزی تو
صورتم صدا کرد اونم هیچی نبود جز پاهای ناز ارباب که گفت کثافت چیو دید
میزنی ها الان نشووونت میدم!بعدشم شروع کرد با لگد افتادن به جون من هرچی التماس کردم، جواب گو نبود جاتون خال کلی با پاهش تن مارو نوازش کرد. بعدشم نشست روی تخت نشست و گفت ادب شدی؟
منم سرمو تکون دادم به علامت رضا. جرات حرف زدن نداشتم گفت بازم بی ادبی میکنی؟ بازم سرمو به علامت نه تکون دادم.
بعد ارباب گفت: من خسته ام، تو راه بودم، بیا پاهامو بلیس خستگیش در بره!
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای نمیدووونید این پا بووود یا طلا... بخدا چه بویی داشت چه ناخنایی جاتوون خالی یه دل سیر شروع کردم به خوردن یه ساعتی طول کشید...
داستان کامل رو اینجا بخونید





















































